مه تیاممه تیام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

مه تیام

سر پا ایستادن

مه تیام گلم،از دیروز تا حالا کلی من و بابایی رو ذوق زده کردی.آخه بدون اینکه جایی رو بگیری خودت سرپا وامیسی.مامان فدات شه که اینقده زرنگی.راستی ٢ هفته هم هست که با مامانی و بابایی میری پارک. اولش که سوار سرسره شدی یه کوچولو ترسیپدی اما بعدش خوشت اومد و منتظر بودی که دوباره سوار شی.حیف که نشد ازت عکس بگیرم.اینبار که رفتیم عکسهای خوشگل ازت میگیرم و برات میزارم.کماکان هنوز یه دونه دندونت درحال بیرون اومدنه.از این بابت ناراحت نیستم.چون هرچی دیرتر دربیاد دیرتر هم خراب میشه و مستحکمتره.چهارشنبه قبل هم برده بودمت بهداشت واسه کنترل.وزنت ٨٦٠٠ و قدت هم ٧٠ بود عزیز دلم.نسبت به ماه قبلش وزن اضافه نکرده بودی.اما خانمه گفت اشکال نداره بخاطر دندونیه که درآ...
8 خرداد 1390

معذرت مامانی

سلام به دختر ماهم.مامانی شرمنده.2 ماه و 12 روزه که برات چیزی ننوشتم.یعنی الان 9 ماه و دو روزته.زیادم مقصر نبودما.آخه خیلی مسافرت رفتیم.اما اومدم که جبران کنم.خب،تو این دو ماه خیلی کارها یاد گرفتی.دیوار و مبل و هرچی که دستت بیاد میگیری و وامیسی.روروئکت رو میگیری و راه میری باهاش.دست میزنی.جرئت نداریم یه آهنگ بزاریم.آخه خودتو واسش هلاک میکنی و واسمون میرقصی.از سکوی آشپزخونه بالا و پایین میری.از همه اینا مهمتر اینکه 12 روزه یکی از اون مرواریدهای خوشگلت دراومده.مامان فدات شه که هیچوقت اذیتم نمیکنی،حتی واسه دندونت.اما مامان جون از یه چیزی ناراحتم.نزدیک 1 ماهه که دیگه فرنی و حریره که دوست داشتی و همچنین سوپتو نمیخوری..اما همینکه از غذای خودمون بهت...
3 خرداد 1390

مه تیام و کارهاش

قندو عسل مامان،چند وقتی میشه که چیزی ازت ننوشتم.بزار از کارهایی که میکنی بنویسم.با امروز 6 ماه 20 روزته.مثل فرفره چهار دست و پا میری.یه لحظه نمیتونم ازت غافل بشم.دیروز داشتی پایه صندلی رو مک میزدی.یا میری ریشه های قالی رو میخوری. مامان از دستت چیکار کنه فسقلی؟2 هفته هم میشه که سوار روروئک میشی و میری هرچی که بدستت میرسه رو میکشی..راستی از غذا خوردنت هم بگم.فرنی و حریره رو خیلی دوست داری.سوپ هم بگی نگی.سرلاک و بیسکوییت هم خوب میخوری.وای یادم رفت.عاشق ماستی.آخه 2 روزه بهت ماست میدم. ...
20 اسفند 1389

واکسن زدم

عزیزم امروز برعکس دو بار قبلی کلی گریه کردی.خانومه هی نازت میداد،تو هم بین گریه میخندیدی.مامان فدات ان شاالله اذیت نشی و تب نکنی بچه ها من واکسن زدم اومدم خونه ...
29 بهمن 1389

لذت بخش ترین روز زندگی(البته با در نظر نگرفتن درداش)

  چهارشنبه 27 مرداد بود که برای آخرین بار رفتم اصفهان پیش دکترم تا تاریخ سزارین رو بزنه.واسه 1 هفته بعدش یعنی چهارشنبه  3شهریور نوبت داد.از همون لحظه همش تو فکر اتاق عمل و بیهوشی و از این چیزا بودم.به مامانم زنگ زدم و گفتم.قرار شد مامانم و بابام دوشنبه بیان پیشم تا چهارشنبه صبح زود بریم بیمارستان.آخه اینجایی که زندگی میکنیم 2 ساعت تا اصفهان فاصله است.خلاصه چند روزی گذشت.غروب شنبه بود،منم دراز کشیده بودم و رمان میخوندم.در و زدن.همسایمون برام آش آورده بود.کلی ذوق کردم.گفتم این هفته آخری آش هم خوردم.چند دقیقه از خوردن آش نگذشته بود که دیدم زیر دلم میگیره.چندبار اینطوری شدم.گفتم حتما بخاطر آشه.اما دیدم خوب نمیشم.زنگ زدم...
28 بهمن 1389

واکسن 6 ماهگی و مسافرت

عزیزم،فردا باید بریم تا واکسن 6 ماهگیت رو 3  روز زودتر بزنی (بدلیل مسافرت به شمال).از الان دل مامان برات کبابه.دو بار قبلی که زدیم اصلا گریه نکردی و اذیت نشدی.امیدوارم فردا هم براحتی واکسنت بزنی. ...
28 بهمن 1389

وروجک مامان

مه تیام خانم گل،یکی دو هفته پیش بود داشتیم میخوابیدیم.تو هم داشتی وول میخوردی تا بخوابی.یه لحظه دیدم یه چیزی تو دستته و داری میخوریش.اگه گفتی چی بود مامانی؟یه لنگه از جوراباتو درآورده بودی و داشتی میخوردیشون.مامان قربونت بره.من و بابا کلی بهت خندیدیم. ...
28 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مه تیام می باشد