مه تیاممه تیام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

مه تیام

دختر گل مامان

مامانی،اومدم تا کلی ازت تعریف کنم.گل مامان تو دختر خیلی آروم و ساکتی هستی،نه اینکه شیطونی و بازیگوشی نکنی نه،اما اصلا اذیتم نمیکنی و من کلی ازت راضیم.همه وقتی میبیننت میگن خوش به حالت که همچین نی نی داری و خدا رو شکر کن.نه نق بیخود میزنی ،نه گریه میکنی و درضمن خودت هم واسه خودت میخوابی.گه گداری که کلافه باشی تو بغل من یا بابایی میخوابی.راستی خیلی هم خوش اخلاق هستی مامان و دائما در حال خندیدنی.گاهی اوقات من و بابا از ختده هات میخندیم.یه چیز دیگه،همیشه وقتی از خواب بیدار میشی اولین عکس العملت خنده است.در هر شرایطی که باشی.حتی وقتی بین خواب واسه لحظه ای چشمات باز کنی بهم میخندی و دوباره میخوابی.مامان و بابا فدات که لبخند رو واسه همیشه به روش...
28 بهمن 1389

همه دنیای بابا

سلا م من بابای مه تیام هستم. هر روز به عشق مریم و مه تیام میرم سرکار و بر می گردم.با اینکه همیشه از شهرم دورم ولی با وجود دختر وهمسرم احساس خوشبختی می کنم. هر موقع که میام خونه  با صدای خنده دخترم تمام خستگی از تنم بیرون میره.از خدا میخوام که این خوشبختی رو از من نگیره.   ...
27 بهمن 1389

گذری بر دوران شیرین بارداری

عزیزم،یه خورده دیر شروع کردم به نوشتن.اما میخوام تمام خاطرات زیبای با تو بودن رو مرور کنم.آذر ماه 88 بود که خدا توی نازنین رو به ما هدیه داد.اول به بابایی خبر دادم.بعد به عزیز و بعدش هم به عمه پریسا.خیلی خوشحال بودیم.واسه من دختر یا پسر بودن فرقی نداشت سلامتیت از همه چیز مهمتر بود اما این بابای شیطونت از همون اول دختر دوست داشت و میگفت من میدونم نی نی مون دختره. دوران بارداری راحتی داشتم. مارکوپولوی مامان، چندباری هم تو این اوضاع سفر کردیم.راستی فندقم  از 4 ماهگی شروع کردی به ورجه وورجه کردن.وای که ماههای آخر وقتی تکون میخوردی از جام میپریدم.مامانی فکر کنم جات خیلی تنگ بود.راستی بزار برات بگم که ویار مامان از همون اول تا روز آخر آش ر...
15 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مه تیام می باشد