مه تیاممه تیام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

مه تیام

لذت بخش ترین روز زندگی(البته با در نظر نگرفتن درداش)

1389/11/28 2:17
588 بازدید
اشتراک گذاری


 

چهارشنبه 27 مرداد بود که برای آخرین بار رفتم اصفهان پیش دکترم تا تاریخ سزارین رو بزنه.واسه 1 هفته بعدش یعنی چهارشنبه  3شهریور نوبت داد.از همون لحظه همش تو فکر اتاق عمل و بیهوشی و از این چیزا بودم.به مامانم زنگ زدم و گفتم.قرار شد مامانم و بابام دوشنبه بیان پیشم تا چهارشنبه صبح زود بریم بیمارستان.آخه اینجایی که زندگی میکنیم 2 ساعت تا اصفهان فاصله است.خلاصه چند روزی گذشت.غروب شنبه بود،منم دراز کشیده بودم و رمان میخوندم.در و زدن.همسایمون برام آش آورده بود.کلی ذوق کردم.گفتم این هفته آخری آش هم خوردم.چند دقیقه از خوردن آش نگذشته بود که دیدم زیر دلم میگیره.چندبار اینطوری شدم.گفتم حتما بخاطر آشه.اما دیدم خوب نمیشم.زنگ زدم به مامان و همسایمون. دوتاشون گفتن تو هفته آخر از این دردها پیش میاد.منم بی خیال شدم.شوهرم هم رفته بود بازار و کلی وسیله خریده بود.وقتی اومده بود خونه کمر درد هم به دردم اضافه شده بود.شوهرم با دیدن حالم همه وسیله ها رو مرتب کرد و نشست سبزیها رو هم پاک کرد و بعدش هم مرغها رو تمیز کرد و........منم کنارش هی خم و راست میشدم.دردهام داشت بیشتر میشد.یهو ترس برم داشت که نکنه شروع درد زایمان باشه.ساعت 12 شب شد.شوهرم گفت بلند شو بریم بیمارستان،اینطوری که نمیشه بشینیم همینجا.تو دلم آشوبی بود.وقتی که رفتم بخش زایمان و صدای جیغ زائو ها رو شنیدم موهای تنم سیخ شد.ماما معاینه کرد و گفت هنوز زوده ،برو خونه و دردات که بیشتر شد دوباره بیا.بهش گفتم من اصفهان نوبت سزارین داشتم.نامه بیمارستان رو هم نشونش دادم، اما قبول نکرد و گفت ما بی دلیل سزارین نمیکنیم.اگه دوست داری برو اصفهان.خدای من اینا چی میگفتن.دردهام جوری شده بود که با هربار انقباض خم میشدم چطوری میتونستم 2 ساعت راه  پاشم برم اصفهان.مثل دیوونه ها شده بودم.واییییییییییییی من هیچ پیش زمینه ای از زایمان طبیعی نداشتم.اصلا فکرش نمیکردم که بخوام طبیعی زایمان کنم.به شوهرم گفتم. اونم ترسیده بود گفت اگه وسط جاده حالت بدتر شد چیکار کنیم نصفه شبی.برگشتیم خونه.مامانم هم مدام بهم زنگ میزد.بیچاره اونم دلش شور افتاده بود.تا ساعت 5 صبح داشتم درد میکشیدم که دیدم دیگه موندن جایز نیست.پا شدیم رفتیم بیمارستان. ایندفعه دیگه بستریم کردن.تا ساعت 10 دردهام رو تحمل میکردم و صدام در نمی اومد.پیش خودم گفتم اگه تا آخرش همینطوری باشه خیلی خوبه،اما زهی خیال باطل.ماما که اومد آمپول فشار رو زد،چشمتون روز بد نبینه.دیگه از درد شروع کردم به خودم پیچیدن.فقط خدا و پیغمبر وصدا میزدم وجیغ میکشیدم.تو همون حال میگفتم منو ببرین سزارین کنم.شدت دردهاش هر بار بیشتر از بار قبل بود.ماماها که قبلش تشویقم میکردن و میگفتن چه زائوی آرومی هستم الان فقط نگام میکردن.از بس که با دستام میله های تخت رو گرفتم و فشارشون دادم تا چند روز ماهیچه هام درد میکرد.مامایی که بالاسرم بود معاینم کرد و گفت بلند شو بریم اتاق زایمان.انتظار داشتن با اون درد از رو تخت بلند شم و برم یه اتاق دیگه.خدا میدونه که چطور خودم رسوندم به اتاق.اونجا هم یه مامای بداخلاق دیگه ای بود که بچه رو میگرفت.با درد زیاد رو تخت زایمان خوابیدم.ماما معاینه کرد با عصبانیت گفت کی اینو آورده اینجا،هنوز زوده.خدایا یعنی دوباره باید برمیگشتم جای اول.دوباره رفتم به اتاق قبلی.وای که چقدر دردهام شدید شده بود.2 تا ماما اومدن بالاسرم و کمکم میکردن.هرچی زور میزدم فایده ای نداشت.دیگه ناامید شده بودم.فکر نمیکردم بتونم دخترم بدنیا بیارم.یکیشون اومد و شکمم فشار داد.خدایا باهر فشار میرفتم اون دنیا و برمیگشتم.ماما گفت سر بچه تو لگن گیر کرده،ضربان قلبش هم کند شده بود و به خودم هم که دیگه نایی نداشتم اکسیژن وصل کردن.ماما گفت 2 تا زور درست و حسابی بزن واگرنه بچت ......خدایا تحمل اینو دیگه نداشتم.با تمام انرژیم زور زدم که ماما گفت آفرین حالا پاشو بریم.یه بهیار وضعیتم رو که دید اومد کمکم.دوباره رفتم پیش ماما بداخلاقه.روی اون تخت و تو اون حالت دردها غیرقابل تحملتر شده بود.اونجا هم هرچه زور میزدم بچه پایینتر نمی اومد.یه لحظه احساس کردم بدنم داره منفجر میشه و بعد از اون حس کردم مثل یک پر سبک شدم و همه دردها ازم دور شد و مه تیام خانم گل ساعت 1:30 بدنیا اومد.چشمهام پر از اشک شده بود،آخه داشتم دخترم رو که تو دستهای ماما بود میدیدم.بخدا هیچ لذتی شیرینتر از او لحظه نبود.باباش به محض اینکه دیدش نمیدونست چیکار کنه.زیادی ذوق زده شده بود. بالاخره اون روز هم مثل بقیه روزها به شب رسید،با این تفاوت که تا آخر عمر تو ذهنم باقی میمونه.خدایا بخاطر هدیه ای که بهمون دادی ممنونم. 

وزن:3100

قد:48

دورسر:34

تاریخ تولد:1389/5/31

 

اینقدر فندقی بودی که مامانی رو کشتی تا بدنیا بیای عزیزم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مه تیام می باشد